سخنی از حضرت دوست....

ساخت وبلاگ
به دنبال گم شده خودم به اشتباه کسی را یافتم که مسیر زندگیم را تغییر دادمنو به اوج عرفان نرسوندمنو به خاک ذلت کشوندمن صوفی وار از عشق گفتم ولی عشق صوفی واری گیر نیاوردمتنها چیزی که قسمتم شد الوده شدن روحم تو دستهای خبیث زندگی بودروحم خیانت را تجربه کرد شاید جسمی نبود ولی عمیقا تاثیر گذاشت تو وجودمبعد از سالها و با وجود ندامت شدید هنوزم نمیتونم خودم را ببخشم برای غفلتی که تو زندگی به اسم عرفان مرتکب شدم نوشته شده در دوشنبه بیستم شهریور ۱۴۰۲ساعت 14:11 توسط f.sh| سخنی از حضرت دوست.......
ما را در سایت سخنی از حضرت دوست.... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cheknevisham بازدید : 56 تاريخ : پنجشنبه 30 شهريور 1402 ساعت: 3:23

دوباره گوشه عزلت برگزیدم داغونم از دیشب.. سخنی از حضرت دوست.......
ما را در سایت سخنی از حضرت دوست.... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cheknevisham بازدید : 49 تاريخ : چهارشنبه 15 شهريور 1402 ساعت: 11:39

هر وقت میرم سمت شعر حال دلم خراب مبشهنه اینکه بد باشه نهمن خیلی هم این حال خراب را دوست دارمولی ...همیشه با خوندن شعر سینه ام اتیش میگیره درد میگیرهحس میکنم تو زندگیم چیزی کم دارمزندگی یک عشق واقعی بهم بدهکاریک عشق قشنگ لیلی و مجنونیواقعیت این خدا من رو مجنون خلق کرده ولی لیلی در کار نیستشایدم مجنونی داشتم که براش لیلی وار منتظر بنشینم ولی اون مجنون مجنون نبودهگمش کردمخلاصه که من فرهادوار تیشه به دست گرفتم تا شیرینی پیدا کنم و براش کوه بتراشمهمسری خیلی مهربونِ ولی حس و حال عاشقی ندارهتب بلد نیست کنه تا براش بمیرمفقط همسر خوب و پدر خوبیهمنو بلد نیستنمیتونه از چشمهام بخونه چی میخوامفقط بلد لب تر کردم برام هر چی میخوام تهیه کنهنمیتونه حدیث مفصل را نگفته از چشام بخونهخلااااااااااااصه این دنیا یک عاشقی قشنگ بهم بدهکار شدمنتظر باشه اون دنیا ازش بگیرم نوشته شده در یکشنبه دوازدهم شهریور ۱۴۰۲ساعت 8:23 توسط f.sh| سخنی از حضرت دوست.......
ما را در سایت سخنی از حضرت دوست.... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cheknevisham بازدید : 49 تاريخ : چهارشنبه 15 شهريور 1402 ساعت: 11:39

ترس تو چشمهاش را می شد به راحتی تشخیص داد.تپش قلب گرفته بود وقتی مدیر با لحن بدی پشت تلفن ازش خواست بره اتاقش.مطمعن بود مربوط به تجمع دیروز اون و همکاراش میشه اخه به خاطر جسارتش همیشه تو صف اول معترضین بودداشت فکر می کرد تو این شرایط بد مالی رفتار دیروزم باعث بیکاریم نشه؟ قبلا فکر میکرد نهایتش اخراجم می کنند، بالاتر از سیاهی که رنگی نیست، ولی الان شرایط مالیش خراب بود به کارش و درامدش نیاز داشت....ذهنش رفت به روز اول کاریش که به مظلومی یک بره بود. همیشه بهش زور می گفتند حقش پایمال می شد و اون می ترسید چیزی بگه و کارش را از دست بده تا اون روز که رفته بود کلانتری برای گزارش مفقود شدن کارت ملیش. پیرمرد وسط سالن داد می زد و همشون را محکوم می کرد به ظالم بودن. یک اقایی که کنارش بود اروم به پیرمرد گفت برات بد میشه اینها خودشون می برن و میدوزن و حبست می کنند بهشون گیر نده و پیرمرد محکم و جسور داد زد سکوت کنم جلو ظالم؟ مگه نمیدونید سکوت به ظلمِ ظالم خودش ظلم حساب میشه؟این حرف تکونش داده بود از همون روز هرجایی میدید ظلم می کنند جلوش سینه سپر می کرد البته که همکاراش از این اخلاقش سوء استفاده می کردندفکر می کردند ساده است اونها پشتش سنگر می گیرند و او را میدن جلو و اون متوجه نمیشهولی واقعیت این بود نمی خواست پیش خدا شرمنده باشهترس تو چشمهاش به جسارت تبدیل می شد با قدم های محکم وارد اتاق مدیر شدمدیرش از دیدن قیافه حق به جانبش جدا جا خورد طوریکه لحنش نسبت به تلفن آروم تر شد و ازش خواست بنشینهسرپا موند و گفت بفرماییدمدیر که یادش اومد برای چی صداش کرده دوباره گارد گرفت و شاکی نامه ای را به سمتش گرفتبگیر توبیخی شما از سمت ریاست.گرفت و بی اعتنا راهش را سمت در کج کرد که مدیر ازش پرسید:چرا همیش سخنی از حضرت دوست.......
ما را در سایت سخنی از حضرت دوست.... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cheknevisham بازدید : 46 تاريخ : چهارشنبه 15 شهريور 1402 ساعت: 11:39